کد مطلب:259277 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:244

نجات جوان مهر ورز
ابن شهر آشوب رحمه الله روایت می كند:

مردی مضطرب و ترسان خدمت امام هادی علیه السلام رسید و عرض كرد: پسرم را به سبب محبت شما گرفته اند و امشب او را از فلان جا خواهند افكند و در زیر آن محل دفن خواهند كرد.

حضرت فرمود: چه می خواهی؟!

عرض كرد: سلامتی فرزندم را.

حضرت فرمود:

لا بأس علیه، اذهب فان ابنك یأتیك غدا.

ضرری بر او نیست، برو فردا پسرت می آید.

چون صبح شد پسرش آمد، پدر بسیار مسرور شد. از پسرش چگونگی نجاتش را پرسید.

گفت: چون قبر مرا كندند، دست های مرا بستند، من گریه می كردم، ده تن پاكیزه و معطر به نزد من آمدند و از سبب گریه ام پرسیدند.



[ صفحه 36]



من جریان را باز گفتم.

گفتند: اگر آن كسی كه بخواهد تو را هلاك كند، او هلاك شود تو تجرد اختیار می كنی و از شهر بیرون می روی و ملازمت مزار پیامبر صلی الله علیه و آله را اختیار می كنی؟

گفتم: آری.

پس آنها را گرفتند و از بلندی كوه به پایین افكندند، كسی فریاد آنها را نشنید و آنها را ندید. آن گاه مرا نزد تو آوردند، اینك منتظر من هستند.

پدرش با او وداع كرد و رفت. آن گاه به حضور امام هادی علیه السلام آمد و قصه ی پسر خود را به حضرتش علیه السلام بازگو كرد. مردم سفله می رفتند و با هم می گفتند كه فلان جوان را پرتاب نمودند و هلاك شد.

امام علیه السلام تبسم می نمود و می فرمود:

انهم لا یعلمون ما نعلم.

آنها نمی دانند آنچه را كه ما می دانیم. [1] .


[1] منتهي الآمال.